حنانه سادات مامان و باباحنانه سادات مامان و بابا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره
سیدمرتضی مامان وباباسیدمرتضی مامان وبابا، تا این لحظه: 7 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره
حورا ساداتحورا سادات، تا این لحظه: 3 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره

حنای زندگی

تولد قمری هفت سالگی

۱ خرداد : دخترک کتابخون و بااحساسم، اینروز همش برای عذرخواهی نامه می نویسی برامون قبلا البته با نقاشی کردن اینکارو میکردی و دیگه پیشترفته تر اینکه تایپ میکنی :- ))) «بابا با همه یه بی ادبی یاتم ببخشن بابا میبخشیم؟ دست خط حنانه تاریخ اول خرداد ۹۹» ۱۲ خرداد : دخترکم امروز هفت سال قمری شدی و برات تولد گرفتیم و کلی مثل پارسال ذوق زده و سورپرایز شدی ۱۹ خرداد : مناعت طبع رو باید از تو یاد گرفت پسر شیرینم(البته به خودم رفتی) امشب توی تولد پسرخاله که بغض داشتی که کیک نداری بهت گفتن ماشین دوست داری برات بخرن گفتی خودم ماشین دارم گفتن اسکوتر دوست داری برات بخرن گفتی من اسکوتر لازم ندارم :- ) ۲۰ خرداد : دخترک هنرمندم...
30 خرداد 1399

اردیبهشت 99

۱ اردیبهشت : در کنار  خانواده عزیز خونه خاله فایزه تولد ۳۴سالگیمو رو جشن گرفتیم و حنانه دوباره با مامانجون اینا رفتی خونشون ۲ اردیبهشت : پسرک خوشگلم امروز میگم اینترنت لپتاپم قطعه جعبه نجاریتو میاری و میگی من نجارکارم برات درست می کنم ۶ اردیبهشت : دخترک جوجه برگشتی خونه پیشمون و فقط ذوق و شوق مرتضی وصف نشدنی بود  و تا تونستین تا نصفه شب آتیش سوزوندین ۷ اردیبهشت : مثلا دیشب ذوق می کردی من صبح زودتر بیدار میشم صبحانه تونو آماده می کنم ولی از فرط خستگی من و مرتضی بیدار شدیم ‌و تو همچنان خوابی جوجه ۸ اردیبهشت : امروز صبح گل پسر بیدار شدی و حنانه رو ندیدی دوباره فکر کردی رفته و زدی زیر گریه که من حنانه رو د...
30 ارديبهشت 1399

آغاز بهار 99 کرونایی

۱۰ فروردین : دخترکم از قرنطینه خسته شدی تا مامانجون اینا اومدن دم در دویدی تو کوچه بدو بدو ازین ور به اون ور از آزادی :- )))) ۱۵ فروردین : پسرکم امروز وسط پف فیلم میگه خوشبخت بعد تکرار میکنی مامان خوشبختی یعنی چی میگم یعنی حس خوب پسرم ۲۳ فروردین : دخترک عسلم دوباره رفتی خونه مامانجون و اونجا مشقاتو مینویسی پسرک خوشمره هم همش دلتنگ خواهری خیلی خنده داره مرتضی هرکاری بهت میگم میگی فردا برعکس حنانه که همیشه میگفت دیروز😂 پسر باهوشم وزیر بهداشتو میشناسه میگه نمکی اومد :- ))) ۲۴ فروردین پسر شیرین زبونم بااون کلمه های قلمبه سلمبه ت دل میبری میگی من بهت صدمه نمیزنم وقتی دنبال چیزی میخوای بگردی میگی سرعتی با قدرت چی...
30 فروردين 1399

آغاز اسفند کرونایی 98

3  اسفند : حنانه تازه تو مدرسه با مقوله اسم کوچیک آشنا شدی خیلی درکش نمیکنی میگی من اسمم حنانه ساداته اسم کوچیکم حنانه ست :-)) 4 اسفند : دخترک بلا با تعطیلات کرونایی رفتی خونه مامانجون و نمیایی مشغول تریکوبافی هستی 6 اسفند : پسرک فارغ از دنیام میگی کتاب قاسم سلیمانی رو برام میخری 7 اسفند : پسر شلوووووغ من که فقط دنبال خرابکاریاتم سر لپتاپم میگی مامان این کتاب رو برام سفالش میدی 14 اسفند : امروز پسرم توام هوای حرم رو کردی و میگی مامان میشه بریم روضه(حرم) بعدش بریم شیرینی خامه ای بخوریم دخترکم وسط بازی فکری های شبانه ت میخوای دعا کنی برای برنده شدنت یهو فریاد میزنی خدایااا فرج آقا امام زمان رو برسون 17 اسف...
29 اسفند 1398

بهمن 98 اولین ایونت کاریم در کنار کلاس اولی

2 بهمن : سه روز تجربه اولین نمایشگاه کتابم ظهر تا شب بدون حضور مرتضی جانم و در کنار دخترکم برگزار شد و دلم براش یک ذره شد 6 بهمن : پسرک باهوشم میگی ما خونمون آبشاره؟ و بعد باز میگی استخوون آدما چجوری درست میشه؟ 13 بهمن : دخترک سرآشپزم امشب خودت تنهای تنها آرد تفت دادی برای حلوا و اولین حلواتو ساختی و میگی برای روضه مامانجونه 19 بهمن : گل دخترم امروز تدریس حرف چ رو داشتی با قصه و تعریفایی که باهم تمرین کردیم بابا هم برات کیک چ خرید بعد از مدرسه ۲۷ بهمن : گل پسرم صبح دمپایی هامو پوشیدی میگی من مامانتم  عزیزم منم میگم باشه  مامان یهو میگی پسرم میخوای برات لپتاپمو روشن کنم (عاشق فیلم دیدنی) ۳۰ بهمن: ...
30 بهمن 1398

شروع زمستان 98

2 دی : عزیزای دلم که زندگیم فقط شده تلاش برای خوشحال بودن حالتون ولی گاهی تنهایی و خستگیم نمیزاره ولی سعی میکنم با حرف زدن باهاتون یه ذره کمک کنم به اوضاع خودم و شما دخترک عروسکم که ازهر فرصتی استفاده میکنی برای خوندن و دلت میخواد همش برات بخونم کلمات ناآشنا را حتی جلو جلو سرمشقای کتاب مدرسه ت رو مینویسی شازده پسر که فعلا در قایم کردن موبایل موفق شدم ولی همش دوست داری طبقه پایین باشی و در رفت وآمد و بازی گل پسرم آیکن ایتا رو دیدی میگی مامانمم تو موبایلش ایتا داره ۱۰ دی : دخترک شیرینم دیروز با اردوی مدرسه رفتین هایپراستار و امروز کیک پختین برای فردا امشب هم میگی خداروشکر ما انگلیسی نیستیم چون انگلیسی خیبلی سخته نوشتنش پسر...
30 دی 1398

آنفولانزای نامرد آذر 98

2 آذر : دخترکوچولوی من شدی مسئول کتابخونه کلاستون 3 آذر : پسرک شیرین زبون میگی آقای ما گفته جوراب خرسیاتونو بیارید مدرسه 4 آذر : مرتضی کانال روسری رو باز کردی و گفتی مامان میخوای این روسری رو برات بخرم :- ))) 11 آذر : شازده پسر معتاد بازی فکری موبایلی سوال امروزت این بود که ماهیا قلب دارن؟ آدما هم قلب دارن؟ مرتضی هم قلب داره؟ مامان هم داره؟ دایناسورا هم دارن؟ پسر نجیبم بهم میگی خانم محترم بشینین دیگه 12 آذر :  وقتی گل پسر غذا نمیخوری میگی از دستم ناراحتی میگم نه از زبونت ناراحتم غش غش میخندی گل دختر باسواد ولی همچنان نق نقوی خودم  ۱۶ آذر : دخترک طفلکم چندروزه ویروس وحشنتناکو گرفتی و همش شبا...
30 آذر 1398
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به حنای زندگی می باشد