حنانه سادات مامان و باباحنانه سادات مامان و بابا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره
سیدمرتضی مامان وباباسیدمرتضی مامان وبابا، تا این لحظه: 7 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره
حورا ساداتحورا سادات، تا این لحظه: 3 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره

حنای زندگی

عروسی شهریوری

۳شهریور: عروسی دایی جون به خوشی و سلامتی برگزار شد سه تاییمون تو مجلس درخشیدیم خوشگلای من ۶شهریور: امروز شازده دیگه کاملا با میل خودت دست بردی تو ظرف برنج و شروع به خوردن دونه های پلو کردی اونم مشت مشت عصر هم پفیلای خواهرو چپه کردی رو زمینو مشت مشت کردی تو دهنت نیم وجبی ۸ شهریور: امروز تونستیم بریم چکاپ چهارسالگی و یازده ماهگی هردو تونو انجام بدم شکر خدا حنای زیبام با قد ۱۰۷ و وزن ۱۵.۷ توی چهارسالگی گل پسر هم با وزن ۱۱کیلو و قد ۷۷ در یازده ماهگی ۱۱ شهرویور: گریه های بی امان صبح تا شب دخترکم امانمو بریده که میگن تو این سن طبیعیه ولی همه جوره همه چیز میخواد بهمون ثابت کنه اگه باباش بیشتر کنارش بود این وضعیت هر روز تکرار نمیشد اما ...
1 مهر 1396

در آستانه تولد یکسالگی

  ۱۳مرداد: تو راه برگشت تو مسجد با یه دختر بچه خداحافظی کردی و دست تکون دادی فدات شم:-) ۱۵مرداد:امروز ۹شوال یک سال قمری از عمر نازنینت سپری شد. مامانی اینا رو دعوت کردیم خونمون شام. کیک اوردن و جشن های تولدت آغاز شد ۱۸مرداد: صبح رو تخت خوابیدی یهو شروع میکنی مامان و ناز میکنی قربونت بشم دندون چهارمت هم نیش پایین دراومد بسلامتی ۱۹مردا: با گریه قدبلندی میکنی دستت رو برسونی به دکمه های تلویزیون برات یه میز عسلی گذاشتم زیر پات تا به هدفت رسیدی کلی ذوق زده جلو تلویزیون مشغول بازی با کلیداش شدی ۲۰مرداد: الهی فدات بشم همراه من کلاغ پر میگی با صدای نازت بعدش شروع به دست زدن میکنی ۲۱مردا: پنجمین دندون مرواریدت از بالا نیش زد عروسک ک...
25 مرداد 1393

سفر مشهد تابستانه

  ۲۳تیر:کنترل وگوشی تلفن رو میگیری دم گوشت مثلا حرف میزنی بعدش میگیری جلوی تلویزیون که کانال عوض کنی فدات بشم:-)) ۲۵تیر:امروز صبح فاصله ماشین تا خونه مامانی حالت بد شد و کلی استفراغ کردی! دیگه کامل یاد گرفتی از مبل رفتی بالا تا به اوپن برسی ۲۶تیر:فرشته من امروز یازده ماهه شدی!:-) بخاطر تعطیلی غیرمترقبه امروز بخاطر آلودگی هوا، چکاپ نتونستم ببرمت :-( ۲۹تیر: اومدیم مشهد برای بار دوم سوار هواپیما شدی و کلی وروجکتر جیگر بعداز یه ذره غریبگی باهمه صمیمی شدی و دلبری میکنی! خیلی خوب غذاهای مامانجونو میخوری! ۱مرداد: هرشب قبل از سحری باهم میریم حرم امام رضا و جوجه کوچولوی من همشو خوابی :-* ۲مرداد:امشب افطار با خاله جانها رفتیم پارک م...
25 مرداد 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به حنای زندگی می باشد