حنانه سادات مامان و باباحنانه سادات مامان و بابا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره
سیدمرتضی مامان وباباسیدمرتضی مامان وبابا، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 10 روز سن داره
حورا ساداتحورا سادات، تا این لحظه: 3 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

حنای زندگی

آبان 98

4 آبان : حنای جیگر امروز نگاره ای که درباره اربعین خانوادگی کشیدیم رو در کلاس ارائه کردی عروسکم امروز هم حلوای هویج توی کارگاه آشپزیت ساختی ۵آبان : پسرک ملوسم میگی میخوام بزرگ بشم برم تو تلویزیون حرم عشق یعنی به تو رسیدنو بخونم الهییییی آمین عشق مادر 6 آبان : امروز از مدرسه صهبا زنک زدن بهم و گفتن کتابهامو بیارم برای فروش روز دانش آموز دخترکم دخترکم امروز برش نمد رو خونه آوردی تا جلسه بعدی کارگاه جامدادی نمدیت رو بدوزی فدات بشم که گفتی وقتی اسم امام حسینو میشنوم میخواد گریه م بگیره دخترکم باید باهم تمرین کنیم دوتایی داد سر هم نزنیم امشب که بعد داد زدنمون تو صحن حرم زیر بارون اومدی دستمو بوسیدی دیوونم کردی 13 آبان : امر...
30 آبان 1398

شروع مهر کلاس اولی

1 مهر : امروز اولین روز کلاس اولی دخترک قشنگمبا معلمی که خودت دوست داشتی در مدرسه صهبا با صندلیهای رنگارنگ و جذاب  امروز غروب سر عزیز دلم خورد زمین و دلم کباب شد و با نگرانی که کاریت نشه و خداروشکر بخیر گذشت 2مهر : صببحا که حنای زیبام سر کلاسه مرتضی لذت میبره از تو خونه نشستن و هرچی التماس میکنم بریم بیرون قبول نمیکنی و با بازیها و بلندگو و نقاشی خودتو سرگرم میکنی امروز هم که صبح حنانه رو بردیم مدرسه یهو یه پسر مدرسه ای رو جلوی مدرسه حنانه دیدی و فریاد زدی همکلاسی من :- )))   3 مهر : پسر نازنینم  امروز هم تو شیطنت کردی و از سرسره پریدی و نمیتونی راه بری و بازدلم از یه بلای دیگه آشوبه اولین مشق شب اولیت هفته کلا...
30 مهر 1398

شهریور98

  3 شهریور : امروز بعد از یک هفته شلوغ عیدغدیر، برای چکاپ و واکسن دخترم شجاعم رفتیم وزن و قد شش سالگی 122 سانتی متر و 21ونیم کیلوگرم(22) خداروشکر نرمال بود. 8شهریور: خونمون با حضور عمه و عموتون تولد سه سالگی قمری مرتضی و تولد حنانه رو گرفتیم که برای کیک گرفتنون خون به دلم شد ولی برای ثبت خاطره و شادی و استقلالتون تحمل کردم و حالم خوبه 9 شهریور : امروز هم خونه مامانجون تولد سه سالگی قمری مرتضی و تولد حنانه رو گرفتیم و  هرسه تاتون با محمدجواد به آرزوتون یعنی ماشین شارژی رسیدین ۱۷ شهریور : محرم امسال با دوتاتون همراه زنجیر و شال و دفتر و کتاب و بازی تو حرم و هیئتا همراهمین یا با گریه یا آروم و پر از حس ۱۸ شهریور ...
31 شهريور 1398

مرداد شش سالگی

۲ مرداد : عروسکمو بردم بذای سنجش آمادگی کلاس اول و همرمان سفارش کتابای سلام کلاس اولی رسید و من ذوقمرگم برای خوندنت برای ما   ۵ مرداد : امروز با مامانجون اینا اولین تجربه قطار سوار شدن مرتضی و آرزوی دوباره حنانه برای رفتن با قطار به مشهد بود حسابییییی هم دوتایی کنار هم حرف زدینو بازی کردین و بهتون خوش گذشت مرتضی شروع حرکت قطار باهیجان گفت الان پرواز میکنه حنانه هم تمام مدت متعجب در حال کشف محتویات قطار بود دستگیره ترمز، صندلیا، مقصد مسافرا، ..... ۷ مرداد : امروز دوتا عسلا رو قبل از حرم امام رضا بردم شهربازی معارفی و خیلی کیف کردین   26 مرداد : دخترک بازیگوشم شش ساله شدی و دلمو آب کردی این روزا که نزدیک غدیره ه...
31 مرداد 1398

تیر 98

  ۱ تیر : گل پسرم مدام از بابا میپرسی بابا بهتری و هردوتون دوست دارین کنارش باشین ۳ تیر : پسر خوشگلم بابا بهت میگه دعا کن خدایا بابام خوب بشه میگی دعایا حال بابام خوب بشه 8 تیر : بمناسبت هزار روزگی  برای گل پسرم و روز دختر برای گل دخترم  عروسکای خوشگل  خریدم و تقدیمتون کردم تا دل کوچبکتون شاد بشه باباجون هم کیک آوردن براتون ۱۲ تیر : امروز رفتم مدرسه صهبا و مدارک گل دخترمو بردم مدرسه برای ثبت نام    
31 تير 1398

خرداد 98

  1 خرداد : پسر کوچولوی شیرینم برای من از کتابای کتابفروشیم درخواست کتاب برای خوندن داری میگی کتاب جیغ زدن و عصبانی رو برامون بخون   2 خرداد : پسرک باهوشم میخوای با کاغذای دوربری کاردستی خواهر بازی کنی فیل و خرس برداشتی میگی فیل میگه ففف و خرس میگه خخخخ 5 خرداد : عروسک من این روزها داری نهایت کیف رو خونه باباجون میبری ولی امان از دل جوجه مرتضی که بغض داره و دلتنگی میکنه و همش میگه بریم خونه بابامون  این روزا هم پسر خوشمزه  عکسای نوزادیشو دیده و لباسای نوزادی که برای حنا آوردم لباس فروشی کنه رو میپوشه و مثل نوزادا میگه من نی نی ام 9 خرداد : جوجه دلبرم پسر قشنگم چنان میگی این چه خوشگله پسندیدم که دلمو ...
31 خرداد 1398

اردیبهشت 98.. 33سالگی مامان

  2 اردیبهشت : امروز درکنار شما دوتا عشق 33 ساله شدم و رفتیم سه نفری پیتزا خوردییم 3 اردیبهشت : پسر شیرینم همش منتظر کارتون رمی خرسه هستی و تبلیغشو پایین صفحه میبینی ذوق میکنی بعد ولی برنامه بعدی نیست و کلی بغض میکنی 4اردیبهشت : حنانه ملوسم میگی مامان من دلم نمیخواد با یه غریبه ازدواج کنم 5 اردیبهشت : عزیزای دل مادر سه تایی باهم با اردوی مهد دوست من رفتیم پارک ارم و باغ وحش و خداروشکررر حنانه قشنگم خیلی بازی کرد. من و مرتضی هم دوتایی دوتا بازی سوار شدیم. مرتضای عزیزدلم تجربه جالب باغ وحش رو برای اولین بار چشیدی و هردوتن کیف کردین. 8 اردیبهشت : دخترک شیطون و شلوغکار من امروز میگی مامان کشف کردم مرتضی زیر مبلای ماامانجون ...
31 ارديبهشت 1398
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به حنای زندگی می باشد