سفر کربلا و دوری از تو...
روزانه ۲۴
۱شهریور: تو سفر اصفهان و شهرکرد کلی تو ماشین شعر و دست دست راه انداختی و به همه حال دادی:-)) همه داشتیم خودمونو بهت معرفی میکردن بعد یهو بابا گفت علی بطحایی هستم یهو تندی جواب دادی توام بطحایی هستی؟!! :-)))
۷شهریور: به هر بچه ای میرسی از خود بیخود میشی که باهاشون بازی کنی چنان سلام و خدافظ بچه ها میگی که انگار دوست چندسالتن فدات بشم :-))
۸شهریور: جملاتمونو خیلی با دقت گوش میدی و تکرار میکنی؛ مثلا: هرچی تو بگی، قربونت بگردم، چشم،.. :-))
۱۱شهریور: خودت درو یخچالو باز میکنی میگی مامان اینو میخام امروز برای اولین بار به موهات قیچی زدم ک رشد کنه!
۱۲شهریور:درحال خوردن بیسکوییت، یهو شکل اسب و گربه رو کشف میکنی و میگی اسبه تو خیایون گربهه رو داشتیم فراری میدادیم یهو گفتی داره غذا میخوره نباید پیشت کنی :-))
۱۷شهریور: دلم میخاست تو اولین سفر کربلام تو همراهم باشی ولی بابای بی ... نذاشت :-((
۲۲شهریور: دستت رو خاروندی و میگی پشه خورده :-)) اسبتو برداشتی میگی بچه ها خداحافظ من دارم میرم سفر :-))
۲۳شهریور: دلم و قلبم اینجا میمونه پیش تو ولی مجبورم برم کربلا.. خدا خودش طاقت دوری رو به دوتامون من و تو بده.. کاش میشد تنهات نذارم کاش بابا ذره ای میفهمید... :-((