حنانه سادات مامان و باباحنانه سادات مامان و بابا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره
سیدمرتضی مامان وباباسیدمرتضی مامان وبابا، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 10 روز سن داره
حورا ساداتحورا سادات، تا این لحظه: 3 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

حنای زندگی

سه و سال نیمگی گل دختری

3بهمن: هر سال موقع حراج ال سی برای جیگرم اینترنتی خرید میکردم تا امسال برای سال سوم همگی رفتیم مهروماه و برای سه تاییمون و بابا حضوری خرید کردیم دخملی از امشب موقع خوابیدن به زبون آوردی که مامان از تاریکی میترسم :-* 7بهمن: چنان صبح تا شب دوست داری با همه حرف بزنی و  آ قا قا قا قا میکنی که دل همه رو بردی پسرک شیرین زبون 9بهمن: در حال حاضر هیچ لذتی بالاتر از چلوندن گل پسر و خندیدن از ته دلش حال نمیده :-))) خارش لثه ها و مکیدن انگشتا توسط وروجک هم مدتیه شروع شده و خدا رحم کنه 10بهمن: چهارماهگیت مبارک پسرکم 12بهمن: واکسن چهارماهگی گل پسر رو امروز با حضور خواهرجون رفتیم زدیم برای چکاپ هم قد 67 و وزن 9کیلو(8800 گرم) فدات بشم...
26 بهمن 1395

شروع اولین زمستان شازده پسر

2 دی: گل خانمم چند وقته که عاشق انیمشن شدی تو لپتاپم برات میذارم امروز عکس جودی آبت رو دیدی میگی مامان آن شرلی رو برام بذار :-))) و همینطور عاشق پاندای کونگ فو کاری 8 دی: دختر شیرین زبونم میگی وقتی منم کوچیک بودم اینقدر گریه میکردم که حدشو نمیدونی :-))) 10 دی: سه ماهگیت مبارک گل پسر 13 دی: دختر نازم فدات بشم که اینقدر زود بزرگ شدی که از خریدن کفش تق تقی کلی ذوق کردی و همش توی خونه پات بود حتی توی رختخواب که دوست داشتی با کفشات بخوابی :-)) 14 دی: دومین سونوگرافی پسری هم انجام دادم با همون وضعیت قبل ادامه داشت :-(( 16 دی: امروز مراسم عقد دایی جون دو گل خوشگل و خوش تیپم کلی بهتون خوش گذشت 24 دی: پسرک جوجه همینطوری که روی زم...
26 دی 1395

چهل ماهگی حنای من

  4آذر: عشق و علاقه جوجه ها به هم دوطرفه شده مرتضی هم کلی از شنیدن صدا و دیدن خواهرجون حنانه به ذوق میاد و میخنده 10آذر: گل پسر مامان امروز دو ماهه شدی برای بار اول سه تایی بردمت حرم  همراه خواهرجون گل  13آذر: امروز بخاطر تعطیلات با تاخیر واکسن دوماهگی شازده پسر رو زدیم با وزن 7کیلو و قد 61.5 و اندازه دورسر هم 41.5 بود. 14آذر: دخمل نفس مامان صبح تا شب مشغول بازی و رنگ آمیزی و سرگرم کردن خودتی، هرروز یه اسمی برای خودت انتخاب میکنی مثل سَدا، هِلا، ثنا :-))) به همه هم یه نقش میدی.. من هم اگه مرتضی جوجه بخوابه البته خواهرجونش بذاره که بخوابه، میام و باهات بازی و نقاشی میکشم. 26آذر: چهل ماهگیت مبارک گل من 27آذر: ع...
28 آذر 1395

آبان بی مهری

  2آبان: پسرکم تو هم دلدردات شروع شد و شب و روز به خودت میپیچی و از خواب بیدار میشی 5آبان: برخلاف خواهرجونی گریه های شب و روزت یکسان نیست بخاطر دلدردات شیشه نبات داغ مرتب بهت میدم از طرفی هم بخاطر زردیت شیرخشک میخوری که البته زیاد نیست 10آبان: یک ماهگیت مبارک پسر قشنگم ای کاش میتونستم قد و وزنت رو ثبت کنم اما نتونستم چکاپ ببرمت 11آبان: ابراز احساسات خواهری برای بغل کردن داداش و از خواب بیدار کردناش بعد از دوساعت خوابوندنش کلافم کرده ای کاش هر دوتون زودتر بزرگ بشین J )) 23آبان : بالاخره امروز برا  شازده پسر آغوشی و پستونک گرفتم. آغوشی برای کارای خونه تا بتونم وقتی صبح و ظهر گل دختر میخواد غذا بخوره بتونم بهش...
26 آبان 1395

مهرانه

  9مهر 95: پایان یک بارداری سخت و پراسترس و تنهایی در اول چهل هفتگی   تاریخ تولد: 10مهر 95 پسر کوچولوی خوشگل مامان آقاسیدمرتضی به دنیا اومد با وزن 520/3 کیلو و قد 52 سانت. حنانه جیگرم خیلی خوشحاله و ذوق داره از دیدن داداش کوچولو و میگه من مامان کوچولوشم پسرک هوشیار تا الان که شکر خدا همه چیزت نرمال هست 11مهر: امشب از گریه زیاد بعد از پرس و جو از چندین دکتر شیرخشک آپتامیل بهت دادم تا آروم بشی 16مهر: بند نافت توی هفت روزگی افتاد و از امروز هم دیگه هر دو مدل شیر رو میخوری شیکموو 17مهر: امروز اولین چکاپت رو با مامانجون و حنا رفتیم پبش دکتر پروانه صادقی با وزن 3700گرم جوجه کوچولو از نظر زردی هم درجه 10 بودی که...
29 مهر 1395

پایان تنهایی

  ۱۸شهریور: زبون شیرینت توی تعریف و تمجید از همه دل آدمو میبره میگی مامان چه خوشگل شدی با این لباست ۱۹شهریور: خیلی به پارل علاقمند شدی و خیلی سریع تو حافظه کوچولوت همش رو یاد گرفتی
19 شهريور 1395

سه سالگی

  ۱۸مرداد: امروز بازیهای مهدکودک رو تو تلویزیون دیدی میگی مامان تورو خدا منو ببر مهدکودک عشق نازنینم بهت گفتم برات کیک تولدتو خودم درست میکنم همش دستامو میگیری و بوس میکنی و میگی مامان تو خیلی مهربونی ۲۶مرداد: امروز با کیک فوندانت دستپخت خودم برات تولد گرفتیم و دوستات اومدن کلی خوشحال بودی و تعریف میکنی ۳۰مرداد: فقط دوست داری از دستت خوشحال باشم و ازم تایید بگیری وقتی به کار اشتباه میکنی میگی مامان دیگه از دستم ناراحت نیستی فدای این همه بزرگ شدنت
31 مرداد 1395

تابستانه 95

۵تیر: خودت خانم دکتر شدی و آتل دستت رو با افتخار باز کردی :-)) ۱۶تیر: توی گرمای ظهر ماه رمضون کلی زیر آب نمای پل طبیعت کیف کردی و خوش گذروندی ۱۷تیر: با خاله بابا رفتیم تفریح موردعلاقت قایق سواری پارک چیتگر و خیلی بهت خوش گذشت شکرخدا ۲۲تیر: کاغذوتایی که باباجون برات کاردستی درست کرد و باز کردی و گرفتی جلوی چشمت و میگی خودم عینک ساختم :-)))
28 تير 1395

شکستگی دست

  ۱۸خرداد: بهم میگی تو خواهرمی بیا باهم بازی کنیم :-)) عاشق قایق سواری هستی و هرشب دوست داری بری ۱۹خرداد: تو تاکسی نشستی میگی مامان مگه خانما با آقاها میرن جایی :-)) ۲۰خرداد: اومدی میگی مامان مو رو صورتمه اذیتم میشه :-) ۲۱خرداد: بالاخره با اینهمه وروجک بازی اتفاق بدی برات افتاد، درحال آماده شدن برای افطاری تهران خونه داییجون بودیم هه درحال پریدن مچ دستت رفت زیر بدنت و با گریه و زاری رفتیپ رادیولوژی و آتل به مچ دست ورم کردت بستیم ایشالا زودتر خوب بشی :-*
28 خرداد 1395
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به حنای زندگی می باشد