حنانه سادات مامان و باباحنانه سادات مامان و بابا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 16 روز سن داره
سیدمرتضی مامان وباباسیدمرتضی مامان وبابا، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره
حورا ساداتحورا سادات، تا این لحظه: 3 سال و 6 ماه و 5 روز سن داره

حنای زندگی

پایان تنهایی

  ۱۸شهریور: زبون شیرینت توی تعریف و تمجید از همه دل آدمو میبره میگی مامان چه خوشگل شدی با این لباست ۱۹شهریور: خیلی به پارل علاقمند شدی و خیلی سریع تو حافظه کوچولوت همش رو یاد گرفتی
19 شهريور 1395

سه سالگی

  ۱۸مرداد: امروز بازیهای مهدکودک رو تو تلویزیون دیدی میگی مامان تورو خدا منو ببر مهدکودک عشق نازنینم بهت گفتم برات کیک تولدتو خودم درست میکنم همش دستامو میگیری و بوس میکنی و میگی مامان تو خیلی مهربونی ۲۶مرداد: امروز با کیک فوندانت دستپخت خودم برات تولد گرفتیم و دوستات اومدن کلی خوشحال بودی و تعریف میکنی ۳۰مرداد: فقط دوست داری از دستت خوشحال باشم و ازم تایید بگیری وقتی به کار اشتباه میکنی میگی مامان دیگه از دستم ناراحت نیستی فدای این همه بزرگ شدنت
31 مرداد 1395

تابستانه 95

۵تیر: خودت خانم دکتر شدی و آتل دستت رو با افتخار باز کردی :-)) ۱۶تیر: توی گرمای ظهر ماه رمضون کلی زیر آب نمای پل طبیعت کیف کردی و خوش گذروندی ۱۷تیر: با خاله بابا رفتیم تفریح موردعلاقت قایق سواری پارک چیتگر و خیلی بهت خوش گذشت شکرخدا ۲۲تیر: کاغذوتایی که باباجون برات کاردستی درست کرد و باز کردی و گرفتی جلوی چشمت و میگی خودم عینک ساختم :-)))
28 تير 1395

شکستگی دست

  ۱۸خرداد: بهم میگی تو خواهرمی بیا باهم بازی کنیم :-)) عاشق قایق سواری هستی و هرشب دوست داری بری ۱۹خرداد: تو تاکسی نشستی میگی مامان مگه خانما با آقاها میرن جایی :-)) ۲۰خرداد: اومدی میگی مامان مو رو صورتمه اذیتم میشه :-) ۲۱خرداد: بالاخره با اینهمه وروجک بازی اتفاق بدی برات افتاد، درحال آماده شدن برای افطاری تهران خونه داییجون بودیم هه درحال پریدن مچ دستت رفت زیر بدنت و با گریه و زاری رفتیپ رادیولوژی و آتل به مچ دست ورم کردت بستیم ایشالا زودتر خوب بشی :-*
28 خرداد 1395

اردیبهشت من

  ۲اردیبهشت: امروز ‌مامانت سی ساله شد با کلی آرزوهای خوب برای تو یگانه عشقم :-* ۴اردیبهشت: امروز داری شبکه پویا میبینی تلویزیون میگه مامانم میخاد برامون بچه میاره یهو با ذوق میگی مامان برا منم یه بچه بیار :-))))) ۸اردیبهشت: عروسکو گذاشتی بغلت قرآن رو برمیداری میخونی میگی خدایا پای بچم خوب بشه :-)) ۱۱اردیبهشت: بابا داره یواشکی با بازیا قلقلکت میده هی برمیگردی میگی کی بود، بار آخر تا فهمیدی کار باباست میپری کنارش میگی منو سرکار گذاشتی :-)))) به بوها خیلی حساس شدی مرتب میگی مامان بو میاد، بوی آشغال میاد، بوی چیه؟ ۲۳اردیبهشت: داری به خاله جون دعوا میکنی نباید اسم تکراری بگین من خالجون میگه برو توت فرنگی جواب میدی برو یه توت فرن...
28 ارديبهشت 1395

آغاز بهار ۹۵

  ۱فروردین: امسال تعطیلات عید بخاطر شما فنچول خانم سه تایی باهم تو خونه موندیم و فقط یه سفر کوتاه و گردش و خرید به تهران ۱۵فروردین: پروژه دستشوییتون بسلامتی با موفقیت بعد از حدود دو ماه پایان یافت البته هنوز شب ها و ببرون از خونه با احتیاط عمل میشود 😏 ۲۴فروردین: دوباره عشق شیشه شیرخشکیت برگشته ۲۵ فرودین: میگی مامان دارم نقاشی میکشم بفرستی شبکه پویا 😂 در جعبه رو باز میکنی میگی آقا چرا این رنگ موعه از امروز یه کلاس تربیت کودک همراه بابا میریم که و تو یکساعت مهد با بچه ها رو تجربه میکنی ۲۶فروردین:موقع افطار به مامانجون میگی مامانجون دیگه روز(روزه) نشدی؟ :-)) عاشق امیرعلی خندوانه شدی و هرروز میگی چرا نمیاد امشبم کلی گریه کردی ک...
29 فروردين 1395

پروژه پوشک

۲اسفند: به کالسکه ت خیلی علاقه مند شدی و هرشب میگی با کالسکه بریم بیرون ۳اسفند: امروز دیگه تو مغازه درخواست دستشویی رفتن کردی جیگرتو بخورم امشب هم برای اولین بار بدون پوشک خوابیدی
28 اسفند 1394

سی ماهگی

  ۱۲بهمن: بالاخزه صداتو با همخوانی تیتراژ کیمیا ضبط کردم ۱۳بهمن: برای اولین بار در سی ماه عمرت آرایشگاه رو تجربه کردی و موهاتو مرتب کرد ۱۵بهمن: شروع پروژه پوشک‌گیری از صبح تا حالا پنج بار خیس کردی که دوبارش روی زمین بوده ۲۵بهمن: خونه مامانجون خیلی راحتتر قبول کردی دستشویی بری و از پوشک خلاص بشی ۲۶ بهمن: تولد سی ماهگیت مبارک عشق شیرینم :-*
28 بهمن 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به حنای زندگی می باشد